تمام وقایع اخیر مانند سمفونی چهار فصل ویوالدی از جلوی چشمانش میگذشت دقیقا با همان اوج و فرود ها...چشمانش را روی هم گذاشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و آنسمفونی خیالی را رهبری کرد.
ناخودآگاه چشمانش راه از هم گشود،راهش را پیدا کرده بود.مسئله،اینجا خودش بود...بله باید انگشت میانداخت ته حلقش و خودش را یک جا تقدیم سینک توالت فرنگی میکرد...حتما همه چیز درست میشد!از جایش بلند شد و به سمت آشپز خانه رفت. در یخچال را که باز کرد. نه گرسنه بود نه میل به چیزی داشت.در یخچال را بست برگشت به اتاق...
یک ساعت دیگر هم گذشته بود. لعنتی چه زود میگذشت.
جعبه را برداشت یکی بخواند اما دستش نرفت...دلش سوخت.
زل زد به دیوار، به فرمول ها و نکت ها و بادکنک...بادکنک با سنجاق روش. نوشته گریه بدم خنده شدم. "ه" اش هم ازین نیمانی طور ها...بی نیاز ، سر افراز و جدا از بقیه حروف نشسته آن وسط معرکه!
جمله اش که به حال پسرک که نمیخورد ولی میشد شاید یک روز آفتابی که گل در بر و می در کف و معشوق به کام است اندکی تجسم کرد حسش را.
داستان خارپشت های عصر یخی بود اسمش یا یک همچین چیزهایی...هر چه که بود امروز نسل خارپشت ها هنوز هست!
نسل این "ما" چطور؟
آه ، از این حجم تنهایی و دلشوره...و
من درگیر این فکرم،
که این دوری مرا کی از دلت شوید؟
و چون جانان من آنگه که پیش آید؛
گرت نام مرا دنیا، چو یاد آور شود سویت
تو مکثی میکنی انگار، اما هیچ...
و لبخندت، برایش....آخ....
که میبینم نشستن تیر بُرای نگاهت را...
چه مرد افکن دل از آن دیگری بُردست...
اما من...
دو صد افسوس؛
دو صد افسوس و آهم آتش دوران،
که این نسیان مرا آواره شهر نگاهت کرد
که میبینم نشستن تیر بُرای نگاهت را..
مرا سرگشته در کنج اتاقم کرد
چند روزی بود هوس دویدن کرده بودم....مثل همیشه که میرفتم تجریش؛ میدویدم تا ونک...
و وسط راه پارک وی بود ...پارک وی به همه جا نزدیک بود....به تجریش،به تو، به پارک ملت ، میرداماد، ونک....پارک وی انگار دستانش را دراز کرده بود تجریش و ونک را میگرفت، میکشید سمت هم...و این معجزه پارک وی بود همیشه. از تجریش راه نیفتاده میرسیدی پارک وی، یک چشم به هم زدن پارک ملت و نیایش،ظفر، میردامادو ونک؛ و میدیدی ۸ کیلومتر دویده ای. لباس خیس، حال خوب....
همه اش از اعجاز پارک وی می نمود،گویی اگر پارک وی نبود از تجریش که سرازیر میشدی هیچ وقت نمیرسیدی....
این در ذهنم بود همیشه و امروز که از سر فرشته گذشتم درست بعد از آتش نشانی، رسیدم به یک پل پیر بد قواره که همه داشتند از بالا و پایینش با عجله فرار می کردند....چقدر پیر بود ، اول که نشناختمش و بعد احساس کردم چقدرررررر دورم از خانه...چقدر دورم از آرامش، از تو....
پارک وی پیر بهانه ای بود انگار....حالا که نیستی من و این پیرمرد خسته هیچ حسی به هم نداریم .من و این.پل تداعی هیچیم برای هم....من و پارک وی....
پ.ن: پدرم که مُرد حُناق رو زمانی حس کردم که آخرین مهمون گفت : "غم آخرتون باشه. تورو خدا هر کاری داشتین زنگ بزنین من خودم رو می رسونم و رفت."
همه تا میرسن بهم میگن دیگه عادت کردی دیگه....فقط میخندم و تو دلم میگم عادت ؟؟....تا خودش بیاد زخمامو تیمار کنه، شاید آروم گرفتم