دور نویس های یک شویو

دور نویس های یک شویو

لبریز که شوم....سر و کله ام اینجا پیدا میشود
دور نویس های یک شویو

دور نویس های یک شویو

لبریز که شوم....سر و کله ام اینجا پیدا میشود

سرما انرژی نیست...سرما نبود گرماست

هیچ روی دگری نیست مرا

پشت دردم درد است؛

کی دور شدیم از هم،؛که این فاصله افتاد، رشد کرد و رشد کرد....و امشب ، لب هایش را که خاراند، خشک شد ریشه ام.

نه هیچ نشناختمش یاغی دوست داشتنی ام را ؛ که پاریس همه چیزم را از من گرفت.  دیگر هیچ نامه ای به هیچ شاهدختی  نخواهم نوشت. و کاش که میسر نشود آرزوی دیدار دیدار، که سنگ خوشحال نمی شود.

پس لعنت به لعنتی که جز "من"نثار کس کنم. و به همین‌شب قسم که هیچ زمستانی ازین سردتر نمیشود هیچ وقت....که امشب را فراموش نخواهم کرد.



پشت هیچستانم

ببار‌ ای نم نم بارون
زمین خشک را تر کن،
سرود زندگی‌ سر کن،


دلم تنگه ، دلم تنگه....

 

حکایت قصهٔ حزن دلاور هاست
حکایت جنگجویی خسته، ز زخم تیغ ، هم بر پیکر یاران و دشمن هاست

پس اندازد سلاحش را،

نه از جان کاهی و عمق جراحت‌ها ، و یا از سختی پیکار با دشمن،

نشیند لحظه‌ای در حسرت دشتان دیروزی

اه از دشتان دیروزی...و موج خرمن جانان ، به رقص اندر نسیم مغرب یک عصر پاییزی
نشیند گیج ، نشیند مست ،
نه از خونی که از زخمش سرازیر است ،کم هم نیست... نه از مشکی که از پهلوش اویز است...بد هم نیست

که چشمش خیره بر آفاق دیروز است، همان دوران که یارش بود، حواس و هوش و جسم و جان ، نوایش بود 

نفس تنگ است ، نفس تنگ است...
که این از ثقل مفروق زره‌ها نیست
نشسته سر به این دارد :
که این حسرت عجب وزنی ‌ست
چه مرد افکن بود این آه ....چه بیرحمانه پیکاریست

که دد، دلدار و دردانه ‌ست

نگاهش نیش، نوشش افعی هار است

نفس تنگ است ، نفس تنگ است...

یل پیل افکن مغرور،چنین محزون و دلتنگ است

 


ببار‌ ای نم نم بارون

دلم تنگه ، دلم تنگه....


 

Somebody empty me

بیا امشب کمی قدم بزنیم با هم....

نگران نباش؛ 

دوباره برت میگردانم به قاب عکس....

تصمیم

دست های تو 

همان تصمیمی بود،

که باید میگرفتم..

#مریدا

کارِنت مود....ساچ ِ فاکینگ بد نایت

حکایت مردی که پای قمار باخته ، آخرین all in را داد...رویا هایی که آتش گرفتند و سیل آمد هر چه خاکستر، برد...حکایت دایره و یادگاری صفحه اول، آن روزها ،عشق به یه هویج ذهنی خجالت آور و صنوبری که قد نکشید و آنننننن همه چشم که دیگر خیره نماندند...حکایت دل های شکسته و شفقی تاریک تر از شب.

رزایلی که از لباس گذشت، پوست شد به تن و ما لعنت فرستادیم زمانه ننگین را...

حکایت معاملات پایاپای؛ که پای ما دل بود. و مادری که دستانش چروک شد از شستن لباس سفید آبرو...و صعود ما به پشتِ بامِ ساختمانی که فرو میریخت.

لوپ معیوب و  اتصال دروغ..دروغ،دروغ

رود بی فروغ، کف زرد، خون . و پایی که نپرید تا دستی برسد...و ما یادمان رفت پا خودش معلول اراده بود ولی فحش ها را دست خورد.

حکایت ترازو و چند چند ...بالا آوردن های متریالیستی و رویای شیرین یک عشق بورژوازی در اتوپیایی که مشترک نبود


پ. ن : برای خودم نوشتم...شب سختی بود...

خیلی سخت