تمام وقایع اخیر مانند سمفونی چهار فصل ویوالدی از جلوی چشمانش میگذشت دقیقا با همان اوج و فرود ها...چشمانش را روی هم گذاشت و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و آنسمفونی خیالی را رهبری کرد.
ناخودآگاه چشمانش راه از هم گشود،راهش را پیدا کرده بود.مسئله،اینجا خودش بود...بله باید انگشت میانداخت ته حلقش و خودش را یک جا تقدیم سینک توالت فرنگی میکرد...حتما همه چیز درست میشد!از جایش بلند شد و به سمت آشپز خانه رفت. در یخچال را که باز کرد. نه گرسنه بود نه میل به چیزی داشت.در یخچال را بست برگشت به اتاق...
یک ساعت دیگر هم گذشته بود. لعنتی چه زود میگذشت.
جعبه را برداشت یکی بخواند اما دستش نرفت...دلش سوخت.
زل زد به دیوار، به فرمول ها و نکت ها و بادکنک...بادکنک با سنجاق روش. نوشته گریه بدم خنده شدم. "ه" اش هم ازین نیمانی طور ها...بی نیاز ، سر افراز و جدا از بقیه حروف نشسته آن وسط معرکه!
جمله اش که به حال پسرک که نمیخورد ولی میشد شاید یک روز آفتابی که گل در بر و می در کف و معشوق به کام است اندکی تجسم کرد حسش را.
داستان خارپشت های عصر یخی بود اسمش یا یک همچین چیزهایی...هر چه که بود امروز نسل خارپشت ها هنوز هست!
نسل این "ما" چطور؟