دور نویس های یک شویو

دور نویس های یک شویو

لبریز که شوم....سر و کله ام اینجا پیدا میشود
دور نویس های یک شویو

دور نویس های یک شویو

لبریز که شوم....سر و کله ام اینجا پیدا میشود

پنج شنبه شب

آه    ، از این حجم تنهایی و دلشوره...و 

من درگیر این فکرم،

که این دوری مرا کی از دلت شوید؟

و  چون جانان من آنگه که پیش آید؛

گرت نام مرا دنیا، چو یاد آور شود سویت

تو مکثی میکنی انگار،  اما هیچ...

و لبخندت، برایش....آخ....

که میبینم نشستن تیر بُرای نگاهت را...

چه مرد افکن دل از آن دیگری بُردست...

اما من...

دو صد افسوس؛

دو صد افسوس و  آهم آتش دوران،

که این نسیان مرا آواره شهر نگاهت کرد

که میبینم نشستن تیر بُرای نگاهت را..

مرا سرگشته  در کنج اتاقم کرد



تو کدامی؟

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را



دو هفته بیشتر

چند روزی بود هوس دویدن کرده بودم....مثل همیشه که میرفتم تجریش؛ میدویدم تا ونک...

و وسط راه پارک وی بود ...پارک وی به همه جا نزدیک بود....به تجریش،به تو، به پارک ملت ، میرداماد، ونک....پارک وی انگار دستانش را دراز کرده بود تجریش و  ونک را میگرفت، میکشید سمت هم...و این معجزه پارک وی بود همیشه. از تجریش راه نیفتاده میرسیدی پارک وی، یک چشم به هم زدن پارک ملت و نیایش،ظفر، میردامادو  ونک؛ و میدیدی ۸ کیلومتر دویده ای. لباس خیس، حال خوب....

همه اش از اعجاز پارک وی می نمود،گویی  اگر پارک وی نبود از تجریش که سرازیر میشدی هیچ وقت نمیرسیدی....

این در ذهنم بود همیشه  و امروز که از سر فرشته گذشتم درست بعد از آتش نشانی، رسیدم به یک پل پیر بد قواره که همه داشتند از بالا  و پایینش با عجله فرار می کردند....چقدر پیر بود ، اول که نشناختمش و بعد احساس کردم چقدرررررر دورم از خانه...چقدر دورم از آرامش، از تو....

پارک وی پیر بهانه ای بود انگار....حالا که نیستی من و این پیرمرد خسته هیچ حسی به هم نداریم .من و این.پل تداعی هیچیم برای هم....من و پارک وی....



پ.ن: پدرم که مُرد حُناق  رو زمانی حس کردم که آخرین مهمون گفت : "غم آخرتون باشه. تورو خدا هر کاری داشتین زنگ بزنین من خودم رو می رسونم و رفت."

 همه تا میرسن بهم میگن دیگه عادت کردی دیگه....فقط میخندم و تو دلم میگم   عادت ؟؟....تا خودش بیاد زخمامو تیمار کنه، شاید آروم گرفتم

متولد اسفند

روی بدنم هنوز،

جای قوس تنت مانده

آنگاه که آرام می گرفتی میان دستانم....

بی تو زمان چرا...

ولی عمر نمی گذرد؛

زل زده ایم به هم...

من و قرن

تا از دور پیدایت شود

دختر شهر آفتاب....




پ.ن : 

لبریز شدم پیدایم شد...هر روز لبریزم...این به کنار

نوشتم آمدم انتشار را بزنم چشمم افتاد به خط دوم، دیدم جای "ت" ، "ن" نوشتم...هنوز یک جور ناجوری ام...یادم باشد قبل از انتشار یک بار بخوانم خودم را

تولدم را دوست دارم ازین به بعد ؛تو خیلی دوستش داری....