حکایت مردی که پای قمار باخته ، آخرین all in را داد...رویا هایی که آتش گرفتند و سیل آمد هر چه خاکستر، برد...حکایت دایره و یادگاری صفحه اول، آن روزها ،عشق به یه هویج ذهنی خجالت آور و صنوبری که قد نکشید و آنننننن همه چشم که دیگر خیره نماندند...حکایت دل های شکسته و شفقی تاریک تر از شب.
رزایلی که از لباس گذشت، پوست شد به تن و ما لعنت فرستادیم زمانه ننگین را...
حکایت معاملات پایاپای؛ که پای ما دل بود. و مادری که دستانش چروک شد از شستن لباس سفید آبرو...و صعود ما به پشتِ بامِ ساختمانی که فرو میریخت.
لوپ معیوب و اتصال دروغ..دروغ،دروغ
رود بی فروغ، کف زرد، خون . و پایی که نپرید تا دستی برسد...و ما یادمان رفت پا خودش معلول اراده بود ولی فحش ها را دست خورد.
حکایت ترازو و چند چند ...بالا آوردن های متریالیستی و رویای شیرین یک عشق بورژوازی در اتوپیایی که مشترک نبود
پ. ن : برای خودم نوشتم...شب سختی بود...
خیلی سخت
تا به حال کسی
تو را با چشم هاش نفس کشیده؟
آنقدر نگاهت می کنم
که نفس هایم
به شماره بیفتد
بانوی زیبای من!
جوری که از خودت فرار کنی
و جایی جز اغوش من
نداشته باشی.
عباس معروفی