حکایت مردی که پای قمار باخته ، آخرین all in را داد...رویا هایی که آتش گرفتند و سیل آمد هر چه خاکستر، برد...حکایت دایره و یادگاری صفحه اول، آن روزها ،عشق به یه هویج ذهنی خجالت آور و صنوبری که قد نکشید و آنننننن همه چشم که دیگر خیره نماندند...حکایت دل های شکسته و شفقی تاریک تر از شب.
رزایلی که از لباس گذشت، پوست شد به تن و ما لعنت فرستادیم زمانه ننگین را...
حکایت معاملات پایاپای؛ که پای ما دل بود. و مادری که دستانش چروک شد از شستن لباس سفید آبرو...و صعود ما به پشتِ بامِ ساختمانی که فرو میریخت.
لوپ معیوب و اتصال دروغ..دروغ،دروغ
رود بی فروغ، کف زرد، خون . و پایی که نپرید تا دستی برسد...و ما یادمان رفت پا خودش معلول اراده بود ولی فحش ها را دست خورد.
حکایت ترازو و چند چند ...بالا آوردن های متریالیستی و رویای شیرین یک عشق بورژوازی در اتوپیایی که مشترک نبود
پ. ن : برای خودم نوشتم...شب سختی بود...
خیلی سخت