ببار ای نم نم بارون
زمین خشک را تر کن،
سرود زندگی سر کن،
دلم تنگه ، دلم تنگه....
حکایت قصهٔ حزن دلاور هاست
حکایت جنگجویی خسته، ز زخم تیغ ، هم بر پیکر یاران و دشمن هاست
پس اندازد سلاحش را،
نه از جان کاهی و عمق جراحتها ، و یا از سختی پیکار با دشمن،
نشیند لحظهای در حسرت دشتان دیروزی
اه از دشتان دیروزی...و موج خرمن جانان ، به رقص اندر نسیم مغرب یک عصر پاییزی
نشیند گیج ، نشیند مست ،
نه از خونی که از زخمش سرازیر است ،کم هم نیست... نه از مشکی که از پهلوش اویز است...بد هم نیست
که چشمش خیره بر آفاق دیروز است، همان دوران که یارش بود، حواس و هوش و جسم و جان ، نوایش بود
نفس تنگ است ، نفس تنگ است...
که این از ثقل مفروق زرهها نیست
نشسته سر به این دارد :
که این حسرت عجب وزنی ست
چه مرد افکن بود این آه ....چه بیرحمانه پیکاریست
که دد، دلدار و دردانه ست
نگاهش نیش، نوشش افعی هار است
نفس تنگ است ، نفس تنگ است...
یل پیل افکن مغرور،چنین محزون و دلتنگ است
Chera dige neminevisi?!